Data Loading...

119 Flipbook PDF

119


111 Views
25 Downloads
FLIP PDF 220.92KB

DOWNLOAD FLIP

REPORT DMCA

‫‪#‬به_جو_بگو_نه‬ ‫‪#‬پارت_‪111‬‬

‫جو گفت‪:‬‬ ‫من فرض میکنم به خاطر ویلو اینجا وای َنسادی‪.‬‬‫سکوت‪...‬‬ ‫لونا خواست دوباره جو رو با آرنج بزنه‪ ،‬ولی قبل اینکه بتونه‪ ،‬جو آرنجشو‬ ‫گرفت و نگهش داشت‪.‬‬ ‫جو ادامه داد‪.‬‬ ‫اگه منتظرشی‪ ،‬من انتظار دارم مؤدب باشی و اطمینان حاصل کن که هرکسم‬‫باهاته مؤدبه‪.‬‬ ‫لونا آروم شد‪ ،‬چون بههرحال انتظار چنین چیزی رو داشت‪.‬‬ ‫وقتی که جو دستور نداد کلی دور بمونه‪ ،‬اونموقع لونا فهمید که ویلو میتونه‬ ‫از پس خودش بربیاد‪ .‬اون یه خانوم جوون کاردان بود‪.‬‬ ‫کلی جرئت بهخرج داد‪ ،‬کاله گپشو تنظیم کرد و بعد باغرور تمام با جو روبهرو‬ ‫شد‪ ...‬همونطور که مردا توی این سن برخورد میکنن‪.‬‬ ‫من داشتم میرفتم تا معذرت بخوام‪.‬‬‫چهره تیره جو روشن شد‪.‬‬ ‫‪-‬واقعاً؟‬

‫آره‪.‬‬‫به لونا نگاه کرد و رنگ روی گونههاش روشن شد‪.‬‬ ‫ممکنه من بتونم صبرکنم و ویلو رو بعضی وقتها ببینم؟‬‫لونا بهش گفت‪:‬‬ ‫به ویلو بستگی داره‪.‬‬‫اما در اعماق وجودش چنان احساس خوشحالی میکرد که حس کرد داره با‬ ‫صدای بلند میخنده‪.‬‬ ‫لونا احساس کرد ویلو کاری کرده که کِلی برای بخشش تالش بکنه و همونطور‬ ‫هم باید باشه‪.‬‬ ‫اگه اون اوکی باشه‪ ،‬بعدش من مشکلی ندارم‪.‬‬‫اون برای قرار دونفره خیلی جوونه‪.‬‬‫گفته قاطع جو‪ ،‬صحبتهاشون رو سخت به هم زد و باعث شد تا کِلی آب دهنشو‬ ‫قورت بده و لونا سخت عصبانی بشه‪.‬‬ ‫لونا از بین دندوناش گفت‪:‬‬ ‫اون نزدیک پونزدهسالشه و بستگی به قرار داره‪ ،‬جو‪.‬‬‫بعد با شیرینی رو به کِلی گفت‪:‬‬ ‫بیایید قرار یه روزی رو بذاریم‪ ،‬اوکی؟‬‫کِلی خیالش راحت شد‪ ،‬سرشو تکون داد‪.‬‬ ‫‪-‬ممنون‪.‬‬

‫قبل اینکه جو بتونه با پرخاشگریش مرد جوون رو بسوزونه‪ ،‬لونا خداحافظی‬ ‫کرد و جو رو بهسمت دیگه کشید‪.‬‬ ‫لونا داشت اونو میکشید و متوجه شد که هنوز نگاه دقیقش منطقه رو برانداز‬ ‫میکنه و به نظر میرسید که اصالً عجلهای برای رفتن نداره‪.‬‬ ‫به این معنا بود که اون واقعا ً عجله نداشت تا با لونا تنها بشه‪.‬‬ ‫لونا غرورش جریحهدار شده بود‪ ،‬لحظهای که توی ماشین جا گرفتن شونههای‬ ‫محکم مثل صخره جو رو مشت زد‪.‬‬ ‫جو خیره نگاهش کرد‪.‬‬ ‫این لعنتی بهخاطر چی بود؟‬‫دستهاشو توی هم قالب کرد و نگاهی بهعقب انداخت‪.‬‬ ‫من میدونم که تو نگران بعضی مسائل هستی‪ ،‬جو‪ .‬و البته به همین دلیله که‬‫تو رو بهعنوان یه محافظ امن برای این شرایط همراه خودم اوردم‪.‬‬ ‫جو استارت ماشینو زد و از پیادهرو دور شد‪.‬‬ ‫آه‪،‬هاه‪ ...‬که به همین دلیله که منو همراهت آوردی؟‬‫روشیکه جو حرفشو گفت‪ ،‬اونو وادار به مکث کرد‪.‬‬ ‫جو من از غیرتت قدردانی میکنم‪.‬‬‫غیرتم؟‬‫لونا دستی تکون داد ‪.‬‬ ‫شکلی که تو اینقدر ترسناک و تهدید کننده و مواظب بودی منظورمه‪ .‬تو االن‬‫خیلی عصبی هستی‪ .‬به نظر میرسه هرلحظه ممکنه منفجر بشی‪.‬‬

‫پس راجعبه اینه ‪.‬‬‫جو موافق بود‪.‬‬ ‫بسیار خب‪ ...‬خوبه‪ .‬منظورم اینه میخوام از تجربهت استفاده کنی و بچه ها‬‫رو در سالمت نگهداری و محافظت کنی‪ .‬ولی من فکر میکنم‪...‬‬ ‫لونا حرفشو قطع کرد‪ .‬چطور میگفت که میخواد جو با شهوتش کور بشه؟‬ ‫برای اون‪...‬‬ ‫جو صدای خشنی از گیجی درآورد‪.‬‬ ‫من عصبیم لونا‪.‬‬‫میدونم‪.‬‬‫اون آه کشید‪ .‬تشخیص داد چقدر احمق بوده‪ .‬بچهها در اولویت اولش بودن‪ .‬جو‬ ‫تونسته بود اونا رو شاد و امن نگه داره‪ .‬این چیزیه که بیشتر مهمه‪.‬‬ ‫همهچیز درمورد آزار و اذیت قرار گرفتن و دونستن اینکه چه کسی‪...‬‬‫جو حرفشو قطع کرد‪.‬‬ ‫من لعنتی خیلی برات داغم و به سختی میتونم نفس بکشم‪.‬‬ ‫من عصبیم‪ ،‬چون ِ‬‫لونا بهش خیره شد‪.‬‬ ‫تو فکر میکنی من همهش عصبانیم؟ نه بههیچوجه عزیزم‪ .‬بهترین راه برای‬‫جنگیدن اینه که شل و نرم و آماده بمونی و باورم کنی‪ .‬من میدونم چطوری‬ ‫بجنگم‪.‬‬ ‫به اون طرف صندلی رسید و کف دستشو باالی رون برهنه لونا گذاشت‪.‬‬ ‫انگشتهاش به سختی زیر لباس لونا نفوذ کرد‪.‬‬

‫ولی نمیدونم خواستن تو رو که خیلی زیاده‪ ،‬چطوری تحمل کنم و خیلی وقتها‬‫نمیتونم حتی زمان لعنتی رو بفهمم‪ .‬تا وقتی که تو رو زیر خودم نبرم‪ ،‬عصبی‬ ‫میشم‪ .‬خب این لعنتی‪ ،‬این چیز خوبیه که تو باالخره آماده شدی‪ .‬اول یکیدو‬ ‫ساعت زمان میبره تا با هم مالفهها رو بسوزونیم‪ ،‬بعد میتونم ذهنمو حول‬ ‫محور اینکه کدوم عوضی میخواست ما رو اذیت کنه‪ ،‬منحرف کنم و وقتی‬ ‫انجامش دادم‪ ،‬خودم ترتیبشو میدم‪ .‬من بهت قول میدم‪.‬‬ ‫دستش بهسمت باالتر لغزید‪ ،‬اینکار جو نفسشو گرفت‪ ،‬گوشه شورتشو کنار زد‪.‬‬ ‫صداش آروم شد‪ ،‬گرفته و عمیق‪.‬‬ ‫اول چیزهای مهم‪.‬‬‫لونا آب دهنشو قورت داد‪ ،‬دو تا نفس کشید و بعد سرتکون داد‪:‬‬ ‫اره‪ .‬باشه ولی جو؟‬‫وقتی اون بهش خیره شد‪ ،‬پچپچ کرد‪.‬‬ ‫‪-‬سریعتر رانندگی کن‪.‬‬

‫فصل دوازده‬

‫اونا توی کمترین زمان به خونه برگشتن‪ .‬خوشبختانه‪ ،‬اونجا ترافیکی نداشت‪.‬‬ ‫هیچگونه اثر اسرار آمیزی از جیمی نبود و هیچ نشونهای از مزاحم دیگه‪.‬‬ ‫جو به سختی تراک پارک کرد‪ ،‬قبل اینکه لونا با باسن جذابش باعجله بهسمت‬ ‫ایوون بره‪.‬‬ ‫دونستن اینکه لونا عجله داشت جو رو دو برابر هیجانزده میکرد‪.‬‬

‫فقط چندثانیه قبلاز لونا به در رسید‪.‬‬ ‫اون قفل رو باز کرد و لونا رو کمی محکمتر از اونچه در نظر داشت به داخل هُل‬ ‫داد‪.‬‬ ‫***‬ ‫در طی هفته اوضاع اونا روی روال افتاد‪ .‬هر روز صبح بچهها رو به مدرسه‬ ‫میرسوندن‪ ،‬به خونه برمیگشتن و مشغول عشقبازی با هم میشدن‪.‬‬ ‫هر بار که با جو سکس میکرد از دفعه قبل داغتر‪ ،‬طوالنیتر و پرکششتر بود‪.‬‬ ‫جو مدلهایی باهاش سکس میکرد که هرگز به ذهن لونا نمیرسید‪ ،‬ولی همیشه‬ ‫کاری میکرد که لونا از سر لذت جیغ بکشه‪.‬‬ ‫لونا حس میکرد به عطر اون‪ ،‬به بدن بزرگ و بینهایت زیباش و لمس‬ ‫پرهیجان و کشندهش اعتیاد پیدا کرده‪.‬‬ ‫هرچقدر که جو بیشتر میموند لونا بیشتر عاشقش میشد و بیشتر میخواست که‬ ‫اون تا ابد در کنارش باشه‪ ،‬گرچه میدونست که این غیرممکنه‪.‬‬ ‫میدونست که اون به زودی به آپارتمان و خونواده و سکسهای مختلفش‬ ‫برمیگرده‪ ،‬فقط خطری که اونجا بود باعث شده بود‪ ،‬که اون برای برگشتن صبر‬ ‫کنه‪ ،‬تا وقتی که برونوکالدول دستگیر بشه و پشت میلههای زندان بیفته‪.‬‬ ‫لونا دعا میکرد که جو دلش بخواد اونجا بمونه‪ ،‬تا االن که اون عالقهای برای‬ ‫ترک اونجا از خودش نشون نداده بود‪.‬‬ ‫بقیه عصر رو به هرس کردن گیاهان و درختان اختصاص دادن و ظاهر حیات‬ ‫خیلی بهتر از همیشه شد‪.‬‬

‫در طی صرف شام یه فضای زیبای خونوادگی جریان داشت‪ ،‬اونا صحبت‬ ‫میکردن‪ ،‬جوک میگفتن و البته یه وقتهاییم بحثهایی بین ویلو و آستین شکل‬ ‫میگرفت‪.‬‬ ‫بعد شام با همدیگه فیلم تماشا کردن تا وقتی که زمان خواب بچهها رسید‪ ،‬گرچه‬ ‫آستین ترجیح میداد همونطور که روی جو لم داده فیلم رو تماشا کنه‪ ،‬ولی‬ ‫وقتی ویلو بهش هشدار داد‪ ،‬به اجبار بلند شد‪ ،‬تا به تختش بره ‪.‬‬ ‫بهمحض اینکه بچهها خوابیدن جو بهسمت میز آشپزخونه رفت و ظرفها رو‬ ‫جمع کرد و داخل سینک گذاشت و بعد با لونا نشستن و درمورد مخارج صحبت‬ ‫کردن‪.‬‬ ‫لونا هیچوقت در زندگیش مسئولیت شخص دیگهای بهغیراز خودشو به عهده‬ ‫نداشت و از پیشنهادات جو استقبال میکرد و خیلی خوشحال بود که جو بهش‬ ‫کمک میکنه‪.‬‬ ‫جو همیشه گاردش رو باال نگه میداشت و حواسش به همهجا و همهچیز بود و‬ ‫لونا بهخاطر وجود اون خیالش راحت بود‪ ،‬چون میدونست اون مراقب همه‬ ‫چیزه‪.‬‬ ‫درواقع لونا حس اونو درک میکرد‪ ،‬چون درحال حاضر خودشم یه حس‬ ‫مسئولیت و مراقبت درمقابل آستین و ویلو و حتی برای خود جو داشت‪.‬‬ ‫اما حس مراقبت جو اونقدر زیاد بود که خودشو بهخاطر اونا تو خطر مینداخت‪.‬‬ ‫این کاری بود که اون میکرد و این از اون یه مرد واقعی میساخت‪.‬‬ ‫جو تموم مسئولیتها رو بهعهده گرفته بود و لونا نمیخواست که اون اینکار رو‬ ‫بکنه‪ ،‬نمیخواست جو نگرانش باشه‪ ،‬نمیخواست جو خودشو تو خطر قرار بده‪.‬‬

‫گرچه خراشهایی که روی بدن جو افتاده بود االن درحال محو شدن بود‪ ،‬ولی‬ ‫لونا هنوز به یاد داشت‪ ،‬جو بهخاطر اون اونطور از در بیرون پرید و تو تاریکی‬ ‫بهدنبال یه تهدید ناشناخته دوید‪ ،‬چقدر ترسیده و وحشت کرده بود‪.‬‬ ‫اون همینقدرم برای بچهها مهم شده بود‪.‬‬ ‫پیادهرویهای شبانه آستین خیلی کوتاهتر شده بود‪.‬‬ ‫اون همهجا به دنبال جو میرفت و با اون وقت میگذروند‪ .‬ویلو بیشتر لبخند‬ ‫میزد‪ ،‬خصوصا ً وقتی کلی زنگ میزد و البته که بیشتر اوقات کلی زنگ میزد‪.‬‬ ‫البته لونا کمی برای کلی متأسف بود چون ویلو با اون سرد بود‪ ،‬لونا‬ ‫میدونست این برای ویلو راحت نیست‪ .‬اون قبالً از کلی خوشش میاومد ولی‬ ‫بعد از اتفاقهای بدی که براش افتاده بود‪ ،‬ویلو سختگیرتر شده بود و‬ ‫نمیخواست خیلی سریع کلی رو بهخاطر رفتار زشتش ببخشه‪.‬‬ ‫لونا خیلی بهش افتخار میکرد و هر روز که میگذشت بیشتر عاشقش میشد‪.‬‬ ‫صبح روز بعد وقتی که بچهها برای مدرسه آماده میشدن‪ ،‬آستین متوجه یه‬ ‫پیغام شد که روی آلونک کنار دریاچه نوشته شده بود‪.‬‬ ‫اون روبهروی پنجره وایساد و به پیغام اشاره کرد‪ .‬همه اونجا جمع شدن تا‬ ‫پیغام نفرتآمیز رو بخونن‪ .‬پیغام با یه رنگ قرمز تیره همرنگ خون نوشته شده‬ ‫بود و باعث شد منظره آرامشدهنده دریاچه زشت به نظر برسه‪.‬‬ ‫گرچه پرندگان درحال آواز خوندن بودن‪ ،‬اردکها داخل دریاچه شیرجه میزدن و‬ ‫آفتاب صبحگاهی میدرخشید‪ ،‬ولی هیچکدوم از اینها نمیتونست اثر مخربی‪ ،‬که‬ ‫نوشته گذاشت رو از بین ببره‪.‬‬ ‫«آشغالها از اینجا برید»‪.‬‬ ‫ویلو با گریه گفت‪:‬‬

‫چرا؟‬‫درحالیکه اشک میریخت از پنجره فاصله گرفت‪.‬‬ ‫چرا اونا ما رو تنها نمیذارن؟‬‫لونا دستهاشو دور ویلو حلقه کرد و اونو بهسمت خودش کشید‪ ،‬آستین با دیدن‬ ‫اشکهای خواهرش فریاد کشید‪:‬‬ ‫من اونو توی آشغالها میندازم‪.‬‬‫ویلو پرسید‪:‬‬ ‫اون کیه؟‬‫و بهسمت لونا چرخید و گفت‪:‬‬ ‫ما اصالً نمیدونیم اون کیه‪.‬‬‫جو هنوزم جلوی پنجره بود و با صدای آروم گفت‪:‬‬ ‫من میدونم‪ .‬اون یه بزدله‪ ،‬اون ارزش اشکهای تو رو نداره‪ ،‬حتی ارزش‬‫عصبانیت آستینم نداره‪.‬‬ ‫لونا گفت‪:‬‬ ‫جو درست میگه‪ ،‬فقط یه مشت بزدل تو تاریکی پیغام میذارن اون میخواد تو‬‫رو ناراحت کنه‪ ،‬اجازه نده اون برنده بشه عسلم‪ .‬تو خیلی بهتراز اینایی‪.‬‬ ‫ویلو خودشو عقب کشید و گفت‪:‬‬ ‫نه ما اینطور نیستیم‪.‬‬‫اشک تو چشمای درشتش حلقه بست و گفت‪:‬‬

‫همه میدونن ما حرومزادهایم‪ ،‬اینکه ما هرگز پدری نداشتیم و مادرمون هرگز‬‫ازدواج نکرده‪.‬‬ ‫آستین سمت خواهرش غرید‪.‬‬ ‫خفه شو ویلو!‬‫ویلو داد کشید‪.‬‬ ‫این حقیقته‪ ،‬اونا بهخاطر اینه که میخوان ما از اینجا بریم‪ ،‬بهخاطر اینه که از‬‫ما نفرت دارن‪ .‬حتی پدر خودمونم ما رو نخواست‪.‬‬ ‫جو آستین رو گرفت و روی صندلی نشوند‪.‬‬ ‫بسه دیگه‪.‬‬‫لونا گفت‪:‬‬ ‫منم موافقم‪.‬‬‫و با حالت جدی به ویلو نگاه کرد و گفت‪:‬‬ ‫آدمها رو نباید بهخاطر والدینشون قضاوت کرد ویلو و خدا رو شکر که والدین‬‫منم هیچ اهمیتی به همدیگه یا حتی من نمیدادن‪.‬‬ ‫نگاه تیز جو بهسمت لونا کشیده شد و لونا حس کرد اون بادقت بهش خیره شده‪.‬‬ ‫به رابطهای که در این چند روز بینشون قویتر و احساسیتر شده بود فکر‬ ‫کرد‪.‬‬ ‫لونا انتظار این احساس و رابطه رو نداشت‪.‬‬ ‫این لونا رو میترسوند که جو‪ ،‬بهمحض اینکه عطش جنسیش خوابید و از لونا‬ ‫خسته شد‪ ،‬راه خودشو بره و لونا رو داغون کنه‪.‬‬

‫ولی جو انگار گرسنهتر میشد و بیشتر با اون عشقبازی میکرد و دلش‬ ‫میخواست بیشتر با لونا صحبت کنه و بیشتر اونو بشناسه‪.‬‬ ‫اونا درمورد خونوادشون با هم صحبت کرده بودن‪ ،‬اونا خیلی با هم متفاوت‬ ‫بودن و دقیقا ً مثل ویلو‪ ،‬لونا هم نمیخواست طبق گذشتش قضاوت بشه‪.‬‬ ‫لونا میخواست همه ازجمله جو‪ ،‬اونو بهعنوان یه زن قوی ببینن نه یه زن‬ ‫ضعیف و بیدفاع‪.‬‬ ‫پدرمادر من والدین خوبی نبودن ویلو‪ .‬ما هیچ شباهتی به یه خونواده نداشتیم‬‫و وقتی من همسن آستین بودم بیشتر وقتها تنها بودم‪ ،‬ولی شماها‪ ،‬خب‪...‬‬ ‫مادرتون از خیلی از والدین بهتر بود‪ ،‬اون عاشق تو و آستین بود و این شما رو‬ ‫تبدیل به یه خونواده میکرد‪ .‬مهم نیست پدر داشتین یا نه تو و آستین عالی‬ ‫هستین‪.‬‬ ‫ویلو به برادر کوچیکش نگاه کرد و اشکهاشو پاک کرد‪.‬‬ ‫اون عاشق ما بود‪.‬‬‫لونا گفت‪:‬‬ ‫میدونم‪ ،‬هر بار که میبینم چقدر تو و آستین عالی هستین اینو میفهمم‪.‬‬‫ویلو مدت طوالنی به لونا نگاه کرد و زمزمه کرد‪.‬‬ ‫اون خیلی شبیه تو بود‪ ،‬با ما حرف میزد و ما رو بغل میکرد‪.‬‬‫آستین سری بهعالمت تأیید تکون داد‪.‬‬ ‫همه کارهای مادرانه رو که پاتریشیا هیچوقت انجام نمیداد تو انجام میدی‪،‬‬‫خیلی خوشحالم پاتریشیا رفت‪.‬‬

‫لونا حس میکرد ممکنه هرلحظه گریهش بگیره‪ ،‬اگه به جو نگاه میکرد‬ ‫کنترلشو از دست میداد‪.‬‬ ‫بهسمت اجاق گاز برگشت و گفت‪:‬‬ ‫خوب این عیب پاتریشیا بوده‪ ،‬همینطور پدرتون‪ ،‬چون اونم از داشتن دوتا بچه‬‫خوشگل خودشو محروم کرده‪.‬‬ ‫آستین گفت‪:‬‬ ‫شاید اونم االن بچههای دیگهای داشته باشه مثل پدر خودت که بچههای‬‫دیگهای داره؟‬ ‫آستیین صورتشو جمع کرد و پرسید‪:‬‬ ‫به نظرت بچه داره؟ فکر میکنی ما هیچوقت بتونیم اونو ببینیم؟‬‫قلب لونا فروریخت و گفت‪:‬‬ ‫نمیدونم‪ .‬دوست داری ببینیش؟‬‫ویلو سریع جواب داد‪:‬‬ ‫نه اون مامان رو تنها گذاشت من اصالً اهمیت نمیدم که اونو ببینم‪.‬‬‫آستین گفت‪:‬‬ ‫منم همینطور‪.‬‬‫لونا میدونست که هر دوی اونا دروغ میگن‪ ،‬آسیبی که دیده بودن خیلی عمیق‬ ‫بود‪ ،‬ولی این عالقهشون رو از بین نبرده بود‪.‬‬ ‫لونا گفت‪:‬‬

‫شاید یه روز نظرتونو عوض کردین‪ ،‬ولی االن اگه کسی اونقدر احمقه که شما‬‫رو بهخاطر اینکه مادرتون هیچوقت ازدواج نکرده سرزنش کنه‪ ،‬شما اصالً الزم‬ ‫نیست نگران اونا باشین‪ ،‬باشه؟‬ ‫جو یه دستشو روی شونه آستین گذاشت و دست دیگهش رو بهسمت لونا دراز‬ ‫کرد‪ .‬خیلی آروم یه رشته از موهاشو پشت گوشش زد‪ .‬لونا بهش نگاه کرد و دید‬ ‫جو لبخند زد‪.‬‬ ‫جو بهسمت ویلو چرخید و گفت‪:‬‬ ‫من کسی که این مزخرفات رو نوشته پیدا میکنم عسلم‪ ،‬بهت قول میدم و دیگه‬‫اجازه نمیدم اینکارها رو بکنه‪ ،‬ولی اجازه نده متوجه بشه تو رو ناراحت کرده‪.‬‬ ‫من میخوام تو و آستین حواستون به کار خودتون باشه‪ ،‬سرتونو باال بگیرین و‬ ‫نشون بدین هیچکسی نمیتونه بهتون آسیب بزنه‪ ،‬نشون بدید که اون اینقدر آدم‬ ‫مهمی نیست که بتونه بهتون آسیب بزنه‪ .‬اوکی؟ فکر میکنین بتونید اینکار رو‬ ‫بکنین؟‬ ‫آستین گفت‪:‬‬ ‫من میتونم‪.‬‬‫ویلو گفت‪:‬‬ ‫منم میتونم‪.‬‬‫و با صدایی آروم ادامه داد‪.‬‬ ‫ولی آرزو میکنم این اوضاع تموم بشه‪.‬‬‫جو چونه اونو بلند کرد و گفت‪:‬‬ ‫‪-‬تموم میشه بهت قول میدم‪.‬‬

‫لونا با خودش فکر کرد اگه تموم نشه‪ ،‬اون بچهها رو از اینجا میبره‪ .‬نگاهش‬ ‫به چشمهای جو افتاد و متوجه شد که اونم همین فکر رو میکنه‪ .‬بچهها عاشق‬ ‫این خونه بودن ولی داشتن آرامش مهمتر بود‪.‬‬ ‫لونا گفت‪:‬‬ ‫من صبحونه رو آماده میکنم که دیرمون نشه‪.‬‬‫من به اسکات زنگ میزنم تا بیاد اینو ببینه‪ ،‬بعدش با هم از روی دیوار‬‫میشوریمش‪.‬‬ ‫آستین از جا پرید و گفت‪:‬‬ ‫منم کمک میکنم‪.‬‬‫یه دقیقه بعد ویلو از پنجره به آستین و جو که بهسمت دریاچه میرفتن نگاه‬ ‫کرد‪ ،‬اون در سکوت وایساده و چشمهاش پر از فکر بود‪.‬‬ ‫بهسمت لونا چرخید و با یه لبخند پر از دلشکستگی گفت‪:‬‬ ‫منم تو صبحونه درست کردن کمکت میکنم‪.‬‬‫لونا فکر کرد که چقدر خوششانس بوده که بچهها سر راهش قرار گرفتن و اون‬ ‫دیگه تنها نبود‪ ،‬چون ویلو و آستین رو داشت‪.‬‬ ‫از پنجره به بیرون نگاه کرد و دید که آستین دست جو رو گرفت‪.‬‬ ‫آیا جو هم مال اون بود؟ یا جو فقط متعلق به خودش بود؟‬ ‫اون لحظه این موضوع خیلی مهم نبود تا وقتی که جو با اون میموند‪ ،‬لونا از‬ ‫تموم وجود و حضورش استفاده میکرد‪.‬‬

‫فصل سیزدهم‬

‫پیدا کردن مدرک درحالیکه آستین در اطرافش میرقصید خیلی راحت نبود‪.‬‬ ‫آستین بدون وقفه صحبت میکرد‪ .‬جو قبالً با بچهها وقت گذرونده بود ولی‬ ‫نمیدونست که بعضی از بچهها اینقدر انرژی و قدرت دارن و پر از سؤال‬ ‫درمورد همهچیز و همهکسند‪ ،‬ولی با همه اینا جو به اون پسر کوچولو افتخار‬ ‫میکرد‪.‬‬ ‫ویلو درمورد احساسات و افکارش صادق بود و هر حسی رو که داشت بازگو‬ ‫میکرد‪ ،‬ولی وقتهایی که ناراحت میشد هیچی نمیگفت و افکارشو برای‬ ‫خودش نگه میداشت‪.‬‬ ‫به مدت دو سال انگار بار تموم دنیا رو روی شونههای ظریفش نگه داشته بود‪،‬‬ ‫ولی بااینوجود ادامه داده بود و قدرتش رو حفظ کرده بود‪.‬‬ ‫وقتی امروز صبح کنترلشو از دست داده و زیر گریه زده بود‪ ،‬باعث شد قلب‬ ‫جو به صد تیکه تبدیل بشه‪ ،‬چطور کسی می تونست با وجود اون به دختر‬ ‫کوچولوش آسیب بزنه؟ االن ویلو برای جو خیلی خاص بود و جزوی از‬ ‫خونوادهش بود و لعنت به جو اگه از خونوادهش محافظت نمیکرد‪.‬‬ ‫به یاد صحبتهایی که لونا تو آشپزخونه کرد افتاد و حس کرد یک خوکه‪ .‬اون‬ ‫اینقدر عجله داشت لونا رو زودتر به تخت بکشونه که حتی یهبارم درمورد‬ ‫زندگیش ازش سؤال نکرده بود‪.‬‬ ‫و االن مغزش پر از سؤال بود که چرا لونا با هیچکدوم از اعضای خانوادهش‬ ‫نزدیک نیست‪.‬‬ ‫پس تعطیالتشو کجا گذرونده؟ تنها بوده‪ ،‬تنهایی غذا خورده؟‬

‫حتی فکر به این موضوع باعث میشد قلبش درد بگیره‪ ،‬جو به این فکر کرد که‬ ‫احتماالً هیچوقت کسی برای تولدش کار خاصی نکرده‪.‬‬ ‫لعنتی‪...‬‬ ‫جو حتی نمیدونست تولدش ک ِِیه!‬ ‫ولی باید به زودی میفهمید‪ ،‬جو به خودش قول داد به هزار روش مختلف برای‬ ‫لونا جبران کنه‪ ،‬لونا مسئولیت در قبال خونواده رو درک میکرد و االن جو‬ ‫میخواست به اون لذت خونواده داشتن رو بفهمونه‪.‬‬ ‫درحالیکه پیغام رو از روی آلونک میشستن‪ ،‬جو بهدقت اطراف رو نگاه‬ ‫میکرد‪ .‬جا پاهایی که اطراف زمین گلآلود آلونک باقی مونده بود‪ ،‬جا پاهای‬ ‫بزرگ بود و مشخص بود که برای یه فرد بالغه‪.‬‬ ‫درکمال تعجب دید که اون مزاحم کفشهای اسنیکر و جوانپسند به پا نکرده‬ ‫بود‪ ،‬بلکه ترجیح داده بود بوتهای محکم بپوشه‪ .‬جا پاها تازه بود و گلهای‬ ‫وحشی رو له کرده بود‪.‬‬ ‫گذاشتن دوربین مخفی در جاده یه ایده خوب بود‪ ،‬حتما ً امروز اون دوربین رو‬ ‫چک میکرد‪ ،‬دومین کاری که امروز میکرد این بود که به فروشگاه تجهیزات‬ ‫امنیتی سر میزد و اولین کاری که میکرد این بود که با لونا عشقبازی کنه‪،‬‬ ‫میخواست روند روزانهش رو ادامه بده‪.‬‬ ‫لونا هنوز اینو نمیدونست ولی جو کامالً به اون اعتیاد پیدا کرده بود‪.‬‬ ‫نه یه اشتیاق معمولی‪ ،‬نه! ‪...‬‬ ‫االن لونا مال اون بود و باید براش میموند‪ .‬وقتی که جو از رفتن سرباز میزد‬ ‫و اونجا میموند خودش میفهمید‪.‬‬ ‫***‬

‫ویلو نگاهی به بیرون انداخت‪ ،‬نه اینکه دنبال کلی باشه ولی خانم رز به اون و‬ ‫آستین یه استراحت کوتاه داده بود‪.‬‬ ‫از روز اولی که مدرسه تابستونی شروع شده بود‪ ،‬کلی رو دیده بود که اون‬ ‫اطراف میچرخه و ویلو سعی کرده بود اونو نادیده بگیره‪ ،‬ولی اون با‬ ‫دوستهاش نبود و فقط تنهایی بیرون وایمیساد و منتظر بود‪ ،‬منتظر اون بود؟‬ ‫ویلو از ساختمون خارج شد و به اطراف نگاه کرد و اونو دید‪ ،‬طوری به‬ ‫نردههای زمین بازی تکیه داده بود انگار میدونست که ویلو میآد‪ ،‬ویلو ازش‬ ‫متنفر بود‪ ،‬ولی خیلی از دیدنش خوشحال شد‪.‬‬ ‫بهمحض اینکه نگاه کلی بهش افتاد ویلو بینیش رو باال داد و از اون رو‬ ‫برگردوند‪ ،‬میخواست همونطوری که اون بهش آسیب زده‪ ،‬اونم بهش آسیب‬ ‫بزنه‪.‬‬ ‫کلی بالفاصله از روی نردهها پرید و به سمت اون اومد‪.‬‬ ‫ویلو‪.‬‬‫برو پی کارت کلی‪ ،‬من نمیخوام باهات صحبت کنم‪.‬‬‫کلی با پاهای بلندش فاصلهای بین خودشونووگ از بین برد و گفت‪:‬‬ ‫پس بذار من حرف بزنم‪.‬‬‫دلم نمیخواد به حرفات گوش کنم‪.‬‬‫کلی با خجالت گفت‪:‬‬ ‫بیخیال ویلو‪ ،‬تو جواب زنگهای منو نمیدی‪ ،‬حتی نمیخوای منو ببینی‪...‬‬‫صورتش سرخ شده بود و ادامه داد‪.‬‬ ‫‪-‬من‪ ...‬من میخواستم بهت بگم که متأسفم‪.‬‬

‫شوک حرفش ویلو رو تکون داد‪ ،‬ولی اون با مهارت پنهونش کرد‪ .‬دستهاشو‬ ‫روی سینهش حلقه کرد و گفت‪:‬‬ ‫برای چی؟‬‫کلی به چشمهاش نگاه کرد‪.‬‬ ‫بهخاطر همهچیز‪ ،‬برای‪ ...‬برای اینکه بدجنس بودم و حرفهای زشتی بهت‬‫زدم‪.‬‬ ‫ضربان قلب ویلو تند شد و لرزید‪.‬‬ ‫چرا اینکار رو کردی؟‬‫نمیدونم‪.‬‬‫نگاهش خیره به ویلو بود و وقتی لرزش اونو دید‪ ،‬دو قدم به سمتش آومد‪.‬‬ ‫تو با اون یارو بیرون رفتی و‪...‬‬‫و اون یه مشت دروغ درمورد من گفت‪.‬‬‫ویلو دو قدم بهسمت اون رفت‪ ،‬اگه کلی دوباره درموردش مزخرف میگفت‪ ،‬یه‬ ‫مشت به دماغش میزد‪.‬‬ ‫و توام همه حرفاشو باور کردی‪ ،‬کلی اوون‪.‬‬‫ویلو حس کرد ناراحتیش بیشتر شد و گفت‪:‬‬ ‫من ازت متنفرم‪.‬‬‫شونههای پهن کلی فروافتاد و خیلی آروم گفت‪:‬‬ ‫‪-‬نه نیستی‪.‬‬

‫اون به ویلو نزدیک شد و دقیقا ً روبهروش وایساد‪ ،‬دستشو داخل جیب شلوارش‬ ‫کرد و سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد‪:‬‬ ‫متأسفم‪ ،‬ویلو‪.‬‬‫ویلو پشتشو بهش کرد و گفت‪:‬‬ ‫باشه‪ .‬عذرخواهیتو قبول میکنم‪.‬‬‫ویلو از اشک ریختن متنفر بود‪ .‬اون اشکها هیچوقت به دردش نخورده بودن‪،‬‬ ‫اونا نتونستن مادرشو برگردونن یا زندگیشونو نرمال کنن‪ ،‬مدتها بود که سعی‬ ‫میکرد زندگیشو همونطوری که بود بپذیره‪ ،‬گرچه ازش لذت نمیبرد و از‬ ‫پاتریشیا متنفر بود‪ ،‬ولی میترسید که اینو بگه‪.‬‬ ‫دینا هم بیشتر اوقات میگفت که اون و آستین طرز رفتار درستو بلد نیستن و‬ ‫باید به پرورشگاه فرستاده بشن ‪.‬‬ ‫پاتریشیا بیشتر اوقات اونا رو نادیده میگرفت و بهنظر ویلو این بهتر از‬ ‫مزخرفات دینا بود‪.‬‬ ‫ولی اونجا هیچ عشقی نبود و ویلو حس میکرد از درون خالی شده‪ ،‬این‬ ‫موضوع داشت نابودش میکرد‪.‬‬ ‫و کِلی‪ ...‬اون کلی بدبختو به زندگی ویلو اضافه کرد و اون اصالً دلیلشو‬ ‫نمیدونست‪ .‬بغض گلوشو فشار میداد و ویلو ازش دور شد‪ ،‬نمیخواست اون‬ ‫اشکاشو ببینه‪.‬‬ ‫کلی بازوشو گرفت‪.‬‬ ‫ویلو‪...‬‬‫به نظر میرسید کلی هم آماده گریه کردنه ولی ویلو اهمیت نداد‪ ،‬با بغض گفت‪:‬‬

‫ولمکن!‬‫نه‪.‬‬‫کلی خیلی آروم اونو بهسمت خودش چرخوند‪ ،‬سعی کرد بهصورت ویلو نگاه کنه‬ ‫ولی ویلو سرشو پایین انداخت‪.‬‬ ‫من یه عوضی وحشتناک بودم ویلو‪ ،‬من تو رو بهخاطر اینکه نمیخوای باهام‬‫حرف بزنی سرزنش نمیکنم‪ .‬من خیلی حسودیم شده بود‪ ،‬خیلی ازت خوشم‬ ‫میآد‪ ...‬خیلی بیشتراز هر دختر دیگهای‪.‬‬ ‫ویلو در بین اشکاش خندید و گفت‪:‬‬ ‫خوبه‪ ،‬که تو دیگه ازم متنفر نیستی‪ ،‬ها؟‬‫من هیچوقت نمیتونستم ازت متنفر باشم‪.‬‬‫اون یه رشته از موهای ویلو رو پشت گوشش زد‪.‬‬ ‫‪-‬میشه دوباره شروع کنیم؟ لطفاً؟‬