Data Loading...
#به_جو_بگو_نه #پارت_111
جو گفت: من فرض میکنم به خاطر ویلو اینجا وای َنسادی.سکوت... لونا خواست دوباره جو رو با آرنج بزنه ،ولی قبل اینکه بتونه ،جو آرنجشو گرفت و نگهش داشت. جو ادامه داد. اگه منتظرشی ،من انتظار دارم مؤدب باشی و اطمینان حاصل کن که هرکسمباهاته مؤدبه. لونا آروم شد ،چون بههرحال انتظار چنین چیزی رو داشت. وقتی که جو دستور نداد کلی دور بمونه ،اونموقع لونا فهمید که ویلو میتونه از پس خودش بربیاد .اون یه خانوم جوون کاردان بود. کلی جرئت بهخرج داد ،کاله گپشو تنظیم کرد و بعد باغرور تمام با جو روبهرو شد ...همونطور که مردا توی این سن برخورد میکنن. من داشتم میرفتم تا معذرت بخوام.چهره تیره جو روشن شد. -واقعاً؟
آره.به لونا نگاه کرد و رنگ روی گونههاش روشن شد. ممکنه من بتونم صبرکنم و ویلو رو بعضی وقتها ببینم؟لونا بهش گفت: به ویلو بستگی داره.اما در اعماق وجودش چنان احساس خوشحالی میکرد که حس کرد داره با صدای بلند میخنده. لونا احساس کرد ویلو کاری کرده که کِلی برای بخشش تالش بکنه و همونطور هم باید باشه. اگه اون اوکی باشه ،بعدش من مشکلی ندارم.اون برای قرار دونفره خیلی جوونه.گفته قاطع جو ،صحبتهاشون رو سخت به هم زد و باعث شد تا کِلی آب دهنشو قورت بده و لونا سخت عصبانی بشه. لونا از بین دندوناش گفت: اون نزدیک پونزدهسالشه و بستگی به قرار داره ،جو.بعد با شیرینی رو به کِلی گفت: بیایید قرار یه روزی رو بذاریم ،اوکی؟کِلی خیالش راحت شد ،سرشو تکون داد. -ممنون.
قبل اینکه جو بتونه با پرخاشگریش مرد جوون رو بسوزونه ،لونا خداحافظی کرد و جو رو بهسمت دیگه کشید. لونا داشت اونو میکشید و متوجه شد که هنوز نگاه دقیقش منطقه رو برانداز میکنه و به نظر میرسید که اصالً عجلهای برای رفتن نداره. به این معنا بود که اون واقعا ً عجله نداشت تا با لونا تنها بشه. لونا غرورش جریحهدار شده بود ،لحظهای که توی ماشین جا گرفتن شونههای محکم مثل صخره جو رو مشت زد. جو خیره نگاهش کرد. این لعنتی بهخاطر چی بود؟دستهاشو توی هم قالب کرد و نگاهی بهعقب انداخت. من میدونم که تو نگران بعضی مسائل هستی ،جو .و البته به همین دلیله کهتو رو بهعنوان یه محافظ امن برای این شرایط همراه خودم اوردم. جو استارت ماشینو زد و از پیادهرو دور شد. آه،هاه ...که به همین دلیله که منو همراهت آوردی؟روشیکه جو حرفشو گفت ،اونو وادار به مکث کرد. جو من از غیرتت قدردانی میکنم.غیرتم؟لونا دستی تکون داد . شکلی که تو اینقدر ترسناک و تهدید کننده و مواظب بودی منظورمه .تو االنخیلی عصبی هستی .به نظر میرسه هرلحظه ممکنه منفجر بشی.
پس راجعبه اینه .جو موافق بود. بسیار خب ...خوبه .منظورم اینه میخوام از تجربهت استفاده کنی و بچه هارو در سالمت نگهداری و محافظت کنی .ولی من فکر میکنم... لونا حرفشو قطع کرد .چطور میگفت که میخواد جو با شهوتش کور بشه؟ برای اون... جو صدای خشنی از گیجی درآورد. من عصبیم لونا.میدونم.اون آه کشید .تشخیص داد چقدر احمق بوده .بچهها در اولویت اولش بودن .جو تونسته بود اونا رو شاد و امن نگه داره .این چیزیه که بیشتر مهمه. همهچیز درمورد آزار و اذیت قرار گرفتن و دونستن اینکه چه کسی...جو حرفشو قطع کرد. من لعنتی خیلی برات داغم و به سختی میتونم نفس بکشم. من عصبیم ،چون ِلونا بهش خیره شد. تو فکر میکنی من همهش عصبانیم؟ نه بههیچوجه عزیزم .بهترین راه برایجنگیدن اینه که شل و نرم و آماده بمونی و باورم کنی .من میدونم چطوری بجنگم. به اون طرف صندلی رسید و کف دستشو باالی رون برهنه لونا گذاشت. انگشتهاش به سختی زیر لباس لونا نفوذ کرد.
ولی نمیدونم خواستن تو رو که خیلی زیاده ،چطوری تحمل کنم و خیلی وقتهانمیتونم حتی زمان لعنتی رو بفهمم .تا وقتی که تو رو زیر خودم نبرم ،عصبی میشم .خب این لعنتی ،این چیز خوبیه که تو باالخره آماده شدی .اول یکیدو ساعت زمان میبره تا با هم مالفهها رو بسوزونیم ،بعد میتونم ذهنمو حول محور اینکه کدوم عوضی میخواست ما رو اذیت کنه ،منحرف کنم و وقتی انجامش دادم ،خودم ترتیبشو میدم .من بهت قول میدم. دستش بهسمت باالتر لغزید ،اینکار جو نفسشو گرفت ،گوشه شورتشو کنار زد. صداش آروم شد ،گرفته و عمیق. اول چیزهای مهم.لونا آب دهنشو قورت داد ،دو تا نفس کشید و بعد سرتکون داد: اره .باشه ولی جو؟وقتی اون بهش خیره شد ،پچپچ کرد. -سریعتر رانندگی کن.
فصل دوازده
اونا توی کمترین زمان به خونه برگشتن .خوشبختانه ،اونجا ترافیکی نداشت. هیچگونه اثر اسرار آمیزی از جیمی نبود و هیچ نشونهای از مزاحم دیگه. جو به سختی تراک پارک کرد ،قبل اینکه لونا با باسن جذابش باعجله بهسمت ایوون بره. دونستن اینکه لونا عجله داشت جو رو دو برابر هیجانزده میکرد.
فقط چندثانیه قبلاز لونا به در رسید. اون قفل رو باز کرد و لونا رو کمی محکمتر از اونچه در نظر داشت به داخل هُل داد. *** در طی هفته اوضاع اونا روی روال افتاد .هر روز صبح بچهها رو به مدرسه میرسوندن ،به خونه برمیگشتن و مشغول عشقبازی با هم میشدن. هر بار که با جو سکس میکرد از دفعه قبل داغتر ،طوالنیتر و پرکششتر بود. جو مدلهایی باهاش سکس میکرد که هرگز به ذهن لونا نمیرسید ،ولی همیشه کاری میکرد که لونا از سر لذت جیغ بکشه. لونا حس میکرد به عطر اون ،به بدن بزرگ و بینهایت زیباش و لمس پرهیجان و کشندهش اعتیاد پیدا کرده. هرچقدر که جو بیشتر میموند لونا بیشتر عاشقش میشد و بیشتر میخواست که اون تا ابد در کنارش باشه ،گرچه میدونست که این غیرممکنه. میدونست که اون به زودی به آپارتمان و خونواده و سکسهای مختلفش برمیگرده ،فقط خطری که اونجا بود باعث شده بود ،که اون برای برگشتن صبر کنه ،تا وقتی که برونوکالدول دستگیر بشه و پشت میلههای زندان بیفته. لونا دعا میکرد که جو دلش بخواد اونجا بمونه ،تا االن که اون عالقهای برای ترک اونجا از خودش نشون نداده بود. بقیه عصر رو به هرس کردن گیاهان و درختان اختصاص دادن و ظاهر حیات خیلی بهتر از همیشه شد.
در طی صرف شام یه فضای زیبای خونوادگی جریان داشت ،اونا صحبت میکردن ،جوک میگفتن و البته یه وقتهاییم بحثهایی بین ویلو و آستین شکل میگرفت. بعد شام با همدیگه فیلم تماشا کردن تا وقتی که زمان خواب بچهها رسید ،گرچه آستین ترجیح میداد همونطور که روی جو لم داده فیلم رو تماشا کنه ،ولی وقتی ویلو بهش هشدار داد ،به اجبار بلند شد ،تا به تختش بره . بهمحض اینکه بچهها خوابیدن جو بهسمت میز آشپزخونه رفت و ظرفها رو جمع کرد و داخل سینک گذاشت و بعد با لونا نشستن و درمورد مخارج صحبت کردن. لونا هیچوقت در زندگیش مسئولیت شخص دیگهای بهغیراز خودشو به عهده نداشت و از پیشنهادات جو استقبال میکرد و خیلی خوشحال بود که جو بهش کمک میکنه. جو همیشه گاردش رو باال نگه میداشت و حواسش به همهجا و همهچیز بود و لونا بهخاطر وجود اون خیالش راحت بود ،چون میدونست اون مراقب همه چیزه. درواقع لونا حس اونو درک میکرد ،چون درحال حاضر خودشم یه حس مسئولیت و مراقبت درمقابل آستین و ویلو و حتی برای خود جو داشت. اما حس مراقبت جو اونقدر زیاد بود که خودشو بهخاطر اونا تو خطر مینداخت. این کاری بود که اون میکرد و این از اون یه مرد واقعی میساخت. جو تموم مسئولیتها رو بهعهده گرفته بود و لونا نمیخواست که اون اینکار رو بکنه ،نمیخواست جو نگرانش باشه ،نمیخواست جو خودشو تو خطر قرار بده.
گرچه خراشهایی که روی بدن جو افتاده بود االن درحال محو شدن بود ،ولی لونا هنوز به یاد داشت ،جو بهخاطر اون اونطور از در بیرون پرید و تو تاریکی بهدنبال یه تهدید ناشناخته دوید ،چقدر ترسیده و وحشت کرده بود. اون همینقدرم برای بچهها مهم شده بود. پیادهرویهای شبانه آستین خیلی کوتاهتر شده بود. اون همهجا به دنبال جو میرفت و با اون وقت میگذروند .ویلو بیشتر لبخند میزد ،خصوصا ً وقتی کلی زنگ میزد و البته که بیشتر اوقات کلی زنگ میزد. البته لونا کمی برای کلی متأسف بود چون ویلو با اون سرد بود ،لونا میدونست این برای ویلو راحت نیست .اون قبالً از کلی خوشش میاومد ولی بعد از اتفاقهای بدی که براش افتاده بود ،ویلو سختگیرتر شده بود و نمیخواست خیلی سریع کلی رو بهخاطر رفتار زشتش ببخشه. لونا خیلی بهش افتخار میکرد و هر روز که میگذشت بیشتر عاشقش میشد. صبح روز بعد وقتی که بچهها برای مدرسه آماده میشدن ،آستین متوجه یه پیغام شد که روی آلونک کنار دریاچه نوشته شده بود. اون روبهروی پنجره وایساد و به پیغام اشاره کرد .همه اونجا جمع شدن تا پیغام نفرتآمیز رو بخونن .پیغام با یه رنگ قرمز تیره همرنگ خون نوشته شده بود و باعث شد منظره آرامشدهنده دریاچه زشت به نظر برسه. گرچه پرندگان درحال آواز خوندن بودن ،اردکها داخل دریاچه شیرجه میزدن و آفتاب صبحگاهی میدرخشید ،ولی هیچکدوم از اینها نمیتونست اثر مخربی ،که نوشته گذاشت رو از بین ببره. «آشغالها از اینجا برید». ویلو با گریه گفت:
چرا؟درحالیکه اشک میریخت از پنجره فاصله گرفت. چرا اونا ما رو تنها نمیذارن؟لونا دستهاشو دور ویلو حلقه کرد و اونو بهسمت خودش کشید ،آستین با دیدن اشکهای خواهرش فریاد کشید: من اونو توی آشغالها میندازم.ویلو پرسید: اون کیه؟و بهسمت لونا چرخید و گفت: ما اصالً نمیدونیم اون کیه.جو هنوزم جلوی پنجره بود و با صدای آروم گفت: من میدونم .اون یه بزدله ،اون ارزش اشکهای تو رو نداره ،حتی ارزشعصبانیت آستینم نداره. لونا گفت: جو درست میگه ،فقط یه مشت بزدل تو تاریکی پیغام میذارن اون میخواد تورو ناراحت کنه ،اجازه نده اون برنده بشه عسلم .تو خیلی بهتراز اینایی. ویلو خودشو عقب کشید و گفت: نه ما اینطور نیستیم.اشک تو چشمای درشتش حلقه بست و گفت:
همه میدونن ما حرومزادهایم ،اینکه ما هرگز پدری نداشتیم و مادرمون هرگزازدواج نکرده. آستین سمت خواهرش غرید. خفه شو ویلو!ویلو داد کشید. این حقیقته ،اونا بهخاطر اینه که میخوان ما از اینجا بریم ،بهخاطر اینه که ازما نفرت دارن .حتی پدر خودمونم ما رو نخواست. جو آستین رو گرفت و روی صندلی نشوند. بسه دیگه.لونا گفت: منم موافقم.و با حالت جدی به ویلو نگاه کرد و گفت: آدمها رو نباید بهخاطر والدینشون قضاوت کرد ویلو و خدا رو شکر که والدینمنم هیچ اهمیتی به همدیگه یا حتی من نمیدادن. نگاه تیز جو بهسمت لونا کشیده شد و لونا حس کرد اون بادقت بهش خیره شده. به رابطهای که در این چند روز بینشون قویتر و احساسیتر شده بود فکر کرد. لونا انتظار این احساس و رابطه رو نداشت. این لونا رو میترسوند که جو ،بهمحض اینکه عطش جنسیش خوابید و از لونا خسته شد ،راه خودشو بره و لونا رو داغون کنه.
ولی جو انگار گرسنهتر میشد و بیشتر با اون عشقبازی میکرد و دلش میخواست بیشتر با لونا صحبت کنه و بیشتر اونو بشناسه. اونا درمورد خونوادشون با هم صحبت کرده بودن ،اونا خیلی با هم متفاوت بودن و دقیقا ً مثل ویلو ،لونا هم نمیخواست طبق گذشتش قضاوت بشه. لونا میخواست همه ازجمله جو ،اونو بهعنوان یه زن قوی ببینن نه یه زن ضعیف و بیدفاع. پدرمادر من والدین خوبی نبودن ویلو .ما هیچ شباهتی به یه خونواده نداشتیمو وقتی من همسن آستین بودم بیشتر وقتها تنها بودم ،ولی شماها ،خب... مادرتون از خیلی از والدین بهتر بود ،اون عاشق تو و آستین بود و این شما رو تبدیل به یه خونواده میکرد .مهم نیست پدر داشتین یا نه تو و آستین عالی هستین. ویلو به برادر کوچیکش نگاه کرد و اشکهاشو پاک کرد. اون عاشق ما بود.لونا گفت: میدونم ،هر بار که میبینم چقدر تو و آستین عالی هستین اینو میفهمم.ویلو مدت طوالنی به لونا نگاه کرد و زمزمه کرد. اون خیلی شبیه تو بود ،با ما حرف میزد و ما رو بغل میکرد.آستین سری بهعالمت تأیید تکون داد. همه کارهای مادرانه رو که پاتریشیا هیچوقت انجام نمیداد تو انجام میدی،خیلی خوشحالم پاتریشیا رفت.
لونا حس میکرد ممکنه هرلحظه گریهش بگیره ،اگه به جو نگاه میکرد کنترلشو از دست میداد. بهسمت اجاق گاز برگشت و گفت: خوب این عیب پاتریشیا بوده ،همینطور پدرتون ،چون اونم از داشتن دوتا بچهخوشگل خودشو محروم کرده. آستین گفت: شاید اونم االن بچههای دیگهای داشته باشه مثل پدر خودت که بچههایدیگهای داره؟ آستیین صورتشو جمع کرد و پرسید: به نظرت بچه داره؟ فکر میکنی ما هیچوقت بتونیم اونو ببینیم؟قلب لونا فروریخت و گفت: نمیدونم .دوست داری ببینیش؟ویلو سریع جواب داد: نه اون مامان رو تنها گذاشت من اصالً اهمیت نمیدم که اونو ببینم.آستین گفت: منم همینطور.لونا میدونست که هر دوی اونا دروغ میگن ،آسیبی که دیده بودن خیلی عمیق بود ،ولی این عالقهشون رو از بین نبرده بود. لونا گفت:
شاید یه روز نظرتونو عوض کردین ،ولی االن اگه کسی اونقدر احمقه که شمارو بهخاطر اینکه مادرتون هیچوقت ازدواج نکرده سرزنش کنه ،شما اصالً الزم نیست نگران اونا باشین ،باشه؟ جو یه دستشو روی شونه آستین گذاشت و دست دیگهش رو بهسمت لونا دراز کرد .خیلی آروم یه رشته از موهاشو پشت گوشش زد .لونا بهش نگاه کرد و دید جو لبخند زد. جو بهسمت ویلو چرخید و گفت: من کسی که این مزخرفات رو نوشته پیدا میکنم عسلم ،بهت قول میدم و دیگهاجازه نمیدم اینکارها رو بکنه ،ولی اجازه نده متوجه بشه تو رو ناراحت کرده. من میخوام تو و آستین حواستون به کار خودتون باشه ،سرتونو باال بگیرین و نشون بدین هیچکسی نمیتونه بهتون آسیب بزنه ،نشون بدید که اون اینقدر آدم مهمی نیست که بتونه بهتون آسیب بزنه .اوکی؟ فکر میکنین بتونید اینکار رو بکنین؟ آستین گفت: من میتونم.ویلو گفت: منم میتونم.و با صدایی آروم ادامه داد. ولی آرزو میکنم این اوضاع تموم بشه.جو چونه اونو بلند کرد و گفت: -تموم میشه بهت قول میدم.
لونا با خودش فکر کرد اگه تموم نشه ،اون بچهها رو از اینجا میبره .نگاهش به چشمهای جو افتاد و متوجه شد که اونم همین فکر رو میکنه .بچهها عاشق این خونه بودن ولی داشتن آرامش مهمتر بود. لونا گفت: من صبحونه رو آماده میکنم که دیرمون نشه.من به اسکات زنگ میزنم تا بیاد اینو ببینه ،بعدش با هم از روی دیوارمیشوریمش. آستین از جا پرید و گفت: منم کمک میکنم.یه دقیقه بعد ویلو از پنجره به آستین و جو که بهسمت دریاچه میرفتن نگاه کرد ،اون در سکوت وایساده و چشمهاش پر از فکر بود. بهسمت لونا چرخید و با یه لبخند پر از دلشکستگی گفت: منم تو صبحونه درست کردن کمکت میکنم.لونا فکر کرد که چقدر خوششانس بوده که بچهها سر راهش قرار گرفتن و اون دیگه تنها نبود ،چون ویلو و آستین رو داشت. از پنجره به بیرون نگاه کرد و دید که آستین دست جو رو گرفت. آیا جو هم مال اون بود؟ یا جو فقط متعلق به خودش بود؟ اون لحظه این موضوع خیلی مهم نبود تا وقتی که جو با اون میموند ،لونا از تموم وجود و حضورش استفاده میکرد.
فصل سیزدهم
پیدا کردن مدرک درحالیکه آستین در اطرافش میرقصید خیلی راحت نبود. آستین بدون وقفه صحبت میکرد .جو قبالً با بچهها وقت گذرونده بود ولی نمیدونست که بعضی از بچهها اینقدر انرژی و قدرت دارن و پر از سؤال درمورد همهچیز و همهکسند ،ولی با همه اینا جو به اون پسر کوچولو افتخار میکرد. ویلو درمورد احساسات و افکارش صادق بود و هر حسی رو که داشت بازگو میکرد ،ولی وقتهایی که ناراحت میشد هیچی نمیگفت و افکارشو برای خودش نگه میداشت. به مدت دو سال انگار بار تموم دنیا رو روی شونههای ظریفش نگه داشته بود، ولی بااینوجود ادامه داده بود و قدرتش رو حفظ کرده بود. وقتی امروز صبح کنترلشو از دست داده و زیر گریه زده بود ،باعث شد قلب جو به صد تیکه تبدیل بشه ،چطور کسی می تونست با وجود اون به دختر کوچولوش آسیب بزنه؟ االن ویلو برای جو خیلی خاص بود و جزوی از خونوادهش بود و لعنت به جو اگه از خونوادهش محافظت نمیکرد. به یاد صحبتهایی که لونا تو آشپزخونه کرد افتاد و حس کرد یک خوکه .اون اینقدر عجله داشت لونا رو زودتر به تخت بکشونه که حتی یهبارم درمورد زندگیش ازش سؤال نکرده بود. و االن مغزش پر از سؤال بود که چرا لونا با هیچکدوم از اعضای خانوادهش نزدیک نیست. پس تعطیالتشو کجا گذرونده؟ تنها بوده ،تنهایی غذا خورده؟
حتی فکر به این موضوع باعث میشد قلبش درد بگیره ،جو به این فکر کرد که احتماالً هیچوقت کسی برای تولدش کار خاصی نکرده. لعنتی... جو حتی نمیدونست تولدش ک ِِیه! ولی باید به زودی میفهمید ،جو به خودش قول داد به هزار روش مختلف برای لونا جبران کنه ،لونا مسئولیت در قبال خونواده رو درک میکرد و االن جو میخواست به اون لذت خونواده داشتن رو بفهمونه. درحالیکه پیغام رو از روی آلونک میشستن ،جو بهدقت اطراف رو نگاه میکرد .جا پاهایی که اطراف زمین گلآلود آلونک باقی مونده بود ،جا پاهای بزرگ بود و مشخص بود که برای یه فرد بالغه. درکمال تعجب دید که اون مزاحم کفشهای اسنیکر و جوانپسند به پا نکرده بود ،بلکه ترجیح داده بود بوتهای محکم بپوشه .جا پاها تازه بود و گلهای وحشی رو له کرده بود. گذاشتن دوربین مخفی در جاده یه ایده خوب بود ،حتما ً امروز اون دوربین رو چک میکرد ،دومین کاری که امروز میکرد این بود که به فروشگاه تجهیزات امنیتی سر میزد و اولین کاری که میکرد این بود که با لونا عشقبازی کنه، میخواست روند روزانهش رو ادامه بده. لونا هنوز اینو نمیدونست ولی جو کامالً به اون اعتیاد پیدا کرده بود. نه یه اشتیاق معمولی ،نه! ... االن لونا مال اون بود و باید براش میموند .وقتی که جو از رفتن سرباز میزد و اونجا میموند خودش میفهمید. ***
ویلو نگاهی به بیرون انداخت ،نه اینکه دنبال کلی باشه ولی خانم رز به اون و آستین یه استراحت کوتاه داده بود. از روز اولی که مدرسه تابستونی شروع شده بود ،کلی رو دیده بود که اون اطراف میچرخه و ویلو سعی کرده بود اونو نادیده بگیره ،ولی اون با دوستهاش نبود و فقط تنهایی بیرون وایمیساد و منتظر بود ،منتظر اون بود؟ ویلو از ساختمون خارج شد و به اطراف نگاه کرد و اونو دید ،طوری به نردههای زمین بازی تکیه داده بود انگار میدونست که ویلو میآد ،ویلو ازش متنفر بود ،ولی خیلی از دیدنش خوشحال شد. بهمحض اینکه نگاه کلی بهش افتاد ویلو بینیش رو باال داد و از اون رو برگردوند ،میخواست همونطوری که اون بهش آسیب زده ،اونم بهش آسیب بزنه. کلی بالفاصله از روی نردهها پرید و به سمت اون اومد. ویلو.برو پی کارت کلی ،من نمیخوام باهات صحبت کنم.کلی با پاهای بلندش فاصلهای بین خودشونووگ از بین برد و گفت: پس بذار من حرف بزنم.دلم نمیخواد به حرفات گوش کنم.کلی با خجالت گفت: بیخیال ویلو ،تو جواب زنگهای منو نمیدی ،حتی نمیخوای منو ببینی...صورتش سرخ شده بود و ادامه داد. -من ...من میخواستم بهت بگم که متأسفم.
شوک حرفش ویلو رو تکون داد ،ولی اون با مهارت پنهونش کرد .دستهاشو روی سینهش حلقه کرد و گفت: برای چی؟کلی به چشمهاش نگاه کرد. بهخاطر همهچیز ،برای ...برای اینکه بدجنس بودم و حرفهای زشتی بهتزدم. ضربان قلب ویلو تند شد و لرزید. چرا اینکار رو کردی؟نمیدونم.نگاهش خیره به ویلو بود و وقتی لرزش اونو دید ،دو قدم به سمتش آومد. تو با اون یارو بیرون رفتی و...و اون یه مشت دروغ درمورد من گفت.ویلو دو قدم بهسمت اون رفت ،اگه کلی دوباره درموردش مزخرف میگفت ،یه مشت به دماغش میزد. و توام همه حرفاشو باور کردی ،کلی اوون.ویلو حس کرد ناراحتیش بیشتر شد و گفت: من ازت متنفرم.شونههای پهن کلی فروافتاد و خیلی آروم گفت: -نه نیستی.
اون به ویلو نزدیک شد و دقیقا ً روبهروش وایساد ،دستشو داخل جیب شلوارش کرد و سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد: متأسفم ،ویلو.ویلو پشتشو بهش کرد و گفت: باشه .عذرخواهیتو قبول میکنم.ویلو از اشک ریختن متنفر بود .اون اشکها هیچوقت به دردش نخورده بودن، اونا نتونستن مادرشو برگردونن یا زندگیشونو نرمال کنن ،مدتها بود که سعی میکرد زندگیشو همونطوری که بود بپذیره ،گرچه ازش لذت نمیبرد و از پاتریشیا متنفر بود ،ولی میترسید که اینو بگه. دینا هم بیشتر اوقات میگفت که اون و آستین طرز رفتار درستو بلد نیستن و باید به پرورشگاه فرستاده بشن . پاتریشیا بیشتر اوقات اونا رو نادیده میگرفت و بهنظر ویلو این بهتر از مزخرفات دینا بود. ولی اونجا هیچ عشقی نبود و ویلو حس میکرد از درون خالی شده ،این موضوع داشت نابودش میکرد. و کِلی ...اون کلی بدبختو به زندگی ویلو اضافه کرد و اون اصالً دلیلشو نمیدونست .بغض گلوشو فشار میداد و ویلو ازش دور شد ،نمیخواست اون اشکاشو ببینه. کلی بازوشو گرفت. ویلو...به نظر میرسید کلی هم آماده گریه کردنه ولی ویلو اهمیت نداد ،با بغض گفت:
ولمکن!نه.کلی خیلی آروم اونو بهسمت خودش چرخوند ،سعی کرد بهصورت ویلو نگاه کنه ولی ویلو سرشو پایین انداخت. من یه عوضی وحشتناک بودم ویلو ،من تو رو بهخاطر اینکه نمیخوای باهامحرف بزنی سرزنش نمیکنم .من خیلی حسودیم شده بود ،خیلی ازت خوشم میآد ...خیلی بیشتراز هر دختر دیگهای. ویلو در بین اشکاش خندید و گفت: خوبه ،که تو دیگه ازم متنفر نیستی ،ها؟من هیچوقت نمیتونستم ازت متنفر باشم.اون یه رشته از موهای ویلو رو پشت گوشش زد. -میشه دوباره شروع کنیم؟ لطفاً؟